#حصار_تنهایی_من_پارت_198
پوزخند زدم و گفتم: خيلي بهم مياد مواد فروش باشم؟!
پشتمو بهش کردم و راه افتادم.
پشت سرم اومد و گفت: همين الان ديدم به اون پسره فروختي.
وايسادم و گفتم: چي فروختم؟
با لبخند گفت: آب نبات چوبي... مي دونم داري. بهم بده. لازم دارم.
سر تا پاشو نگاه کردم و گفتم: به قيافه ی مذهبيت نمياد معتاد باشي!
با لبخند گفت: نيستم... براي کسي مي خوام.
- شرمنده... من مواد فروش نيستم. برو همون جايي که قبلا مي خريدي.
دوباره راه افتادم. با قدم هاي تند پشت سرم اومد.
جلوم وايساد، گفت:خواهش کردم ازت... مي دونم مواد مي فروشي. ديدمت با اون پسره رفتي پشت درخت بهش دادي... اگه لازم نداشتم التماست نمي کردم.
نگاش کردم. با مهربوني نگام مي کرد. چشماي مشکيشو خمار کرده بود.
با لبخند گفت: مي دي؟!
با چشماش رامم کرد؛ گفتم: پول داري؟
romangram.com | @romangram_com