#حصار_تنهایی_من_پارت_197


سرمو تکون دادم و گفتم: آره... اکبر.





از تو جيب شلوارش پول درآورد و جلوم گرفت، گفت: بده. خيلي حالم خرابه.

همين جور نگاش مي کردم. گفتم: آخه اينجا وسط پارک که نميشه؟... بيا بريم اون گوشه.

پشت سرم اومد. به زور قدم برمي داشت. پشت يه درخت تنومند وايساديم. پولو ازش گرفتم، مواد بهش دادم.

وقتي رفت، با تاسف نگاش کردم. واقعا چرا اين بلاها رو سر خودشون ميارن؟... تا کي مي خوان اينجوري زندگي کنن؟ ته زندگيشون يا خرابه است يا جوب... بيچاره پدر مادراشون يه عمر زحمت مي کشن، بچه بزرگ مي کنن، آخرش بايد تو سرد خونه تحويلشون بگيرن.

يه نفس دادم بيرون، رفتم به يه بستني فروشي، دوتا بستني توت فرنگي گرفتم... شاد وشنگول راه مي رفتم که يکي از پشت سرم گفت: خانم!

برگشتم يه آقاي سي و يک ساله با ريش مرتب، قد بلند با چشم و ابروي مشکي... قيافش مهربون بود.

گفت: مواد داري؟

با تعجب گفتم: بله؟

با لبخند و تن صداي پايين حرف مي زد.

گفت: مواد... داري بهم بدي؟

romangram.com | @romangram_com