#حصار_تنهایی_من_پارت_196


با لبخند گفت: يه شب ميارمت پيش خودم ... دختر باحالي هستي.

چيزي نگفتم. اومدم پايين درو محکم بستم. اونم گاز شو گرفت و رفت. داد زدم: بيشعور!

ليلا بلند خنديد و گفت: چته دختر؟ تو که آبرومونو بردي؟

با عصبانيت نگاش کردم و گفتم: بيشعور ميگه ...

اداشو درآوردم: يه شب ميارمت پيش خودم. خيلي باحالي... آخه بگو کثافت! من که حرف نزدم، کجام باحاله؟!

همين جور که راه مي رفتيم، ليلا بلند بلند مي خنديد و گفت: لابد لال بودنت باحاله!

زدم به شونش و گفتم: همش تقصير توئه.

با هم تو پارک نشستيم. چند دقيقه بعد، يه پسر و چند تا دختر اومدن از من و ليلا مواد خريدن. ديگه موادا رو خوب مي شناختم. ليلا استادم کرده بود... چه جنسو ببينم، چه مزه کنم، مي شناختم. فقط کافي بود بهم نشون بدن تا بگم چيه... اما حتي يک بارم مصرف نکردم چون آخر و عاقبتشو مي دونستم...

نزديک ظهر بود. کس ديگه اي نيومد. داشت حوصلم سر مي رفت.

ليلا گفت: بستني مي خوري؟

- اوهوم... فقط شکلاتي نباشه.

پول داد دستم و گفت: بيا... برو هر بستني که دوست داشتي بخر.

پولو گرفتم، کولمو گذاشتم رو شونه هام، راه افتادم. يه پسر که توان وايسادن نداشت، جلومو گرفت و گفت: منو مي شناسي؟

romangram.com | @romangram_com