#حصار_تنهایی_من_پارت_175


داشت مي رفت پايين که يهو ليلا که روبه روم مي اومد داد زد:

- بگيرش بگيرش الان ميفته!

اينو که گفت دختره از نيمکت جدا شد. منم سريع گرفتمش. خدا رو شکر زود گرفتمش والا با مخ مي رفت تو زمين. وقتي فهميد يکي گرفتش، سرشو بلند کرد و با چشماي خمار گفت: ها؟!!

ليلا خودشو به من رسوند و گفت: چرا نگرفتيش؟ نزديک بود بيفته؟

- من چه مي دونستم داره مي افته؟

- پس فکر کردي يه چيزي رو زمين پيدا کرده مي خواد ورش داره؟

ليلا موادشو جلوش گرفت و گفت: بگير ...تو چه مرگيت بود که خودتو به اين روز انداختي ها؟

موادو گرفت خواست پولو از جيبش در بياره... نمي تونست دستشو مي برد بالاي جيب مانتوش اما دستش تو جيب نمي رفت. از روي جيبش سر مي خورد مي اومد پايين.

ليلا پوفي کرد و گفت: آني پولو از جيبش دربيار.

با چندش دست کردم تو جيبش و پولو درآوردم. تيکه تيکه بودن. بوي گند سيگار هم مي داد.

گرفتم جلوي ليلا و گفتم: اينا بسه؟!

به پولا نگاه کرد و گفت: نه بابا خيلي کمه.

خودش دست کرد تو جيبش که دختره با خماري گفت: ديگه ندارم همينه.

romangram.com | @romangram_com