#حصار_تنهایی_من_پارت_174


هنوز بلند نشده بود که موباليش زنگ خورد. جواب داد: الو؟

...

- جاي هميشگيم... راستي يکي ديگه هم همراهم هست. اگه دير کردم بشين پيشش تا من بيام.

...

- باشه خداحافظ.

گوشي رو قطع کرد و گفت: آيناز تو اينجا بشين تا من برگردم. باشه ؟

- کجا؟

- برم موادا رو از جاي گرمشون دربيارم جلدي ميام ....فقط اگه کسي اومد با من کار داشت بگو منتظر بمونه باشه؟

من همون جا منتظرش شدم. بعد از چند دقيقه يه دختر اومد با قيافه تابلو. يعني هر کي از چند متري مي ديدش مي فهميد معتاده.

اومد طرفم و گفت: تو دوست ليلايي؟

نمي تونست صاف وايسه. همش عقب و جلو مي رفت. چشماشم خمار بود.

گفتم: آره ..بشين الان مياد.

خودشو انداخت رو نيمکت. خم شد به سمت پايين. ديدم يواش...يواش داره حالت سجده مي گيره. منم همين جور نگاش مي کردم.

romangram.com | @romangram_com