#حصار_تنهایی_من_پارت_173
- ايول! پس دفعه بعد جلوي يه مرسدس بنزو مي گیریم!
با خنده رفتيم خونه.
يک هفته کامل با ليلا مي رفتم مواد فروشي. روزاي اول هم مي ترسيدم هم برام سخت بود. اما کم کم راه افتادم ...توي همين يه هفته ليلا به بهم ياد داد ترس آفت زندگيه ...بايد اهل ريسک باشي و از چيزي نترسي.
مثل روزاي ديگه بعد از خوردن صبحانه با ليلا رفتيم به پاتوقش ...به گفته خودش تو اون پارک با سه ثانيه مواداش فروش ميره.
گفتم: ليلا... منوچهر و زبيده براي کي کار مي کنن؟
- براي جمشيد... هموني که تو رو به اينا فروخت.
از جمشيد بد کينه اي به دل داشتم.
دستشو انداخت دور گردنم و گفت: نبينم گربم اخمو باشه!
پشت چشمي نازک کردم و گفتم: به من نگو گربه.
با خنده دنبالش دويدم ...با هم رفتيم سمت پارک روي يکي از نيمکت ها نشستيم.
پاهامو تکون مي دادم که ليلا گفت: حوصلت سر رفت؟
- اهووم.
- بيا قدم بزنيم.
romangram.com | @romangram_com