#حصار_تنهایی_من_پارت_172
ليلا با چشاي دوازده تايیش نگاش کرد و منم خنديدم. ليلا با آرنجش زد به پهلوم و گفت: بله حتما اگه وقت داشته باشيد.
مرده با خوشحالي گفت: من چيزي که زياد دارم وقته!
ليلا دم گوشم گفت: مي بيني چه چلغوزي گير ما افتاده؟ ... همين الان گفت معطلش کنيد تا من بيام.
گفتم: اين خصلت مرداست که وقتي دختر زيبارويي مي بينن ديگه نمي تونن خودشونو کنترل کنن!
جلوي يه کافي شاپ نگه داشت. رفتيم تو، دو تا بستني زديم به رگ و اومديم بيرون. شمارشو به ليلا داد تا بهش زنگ بزنه ليلا هم نامردي نکرد. بعد از اينکه باهاش خدا حافظي کرديم، شمار ه رو انداخت تو سطل آشغال. تو راه خونه بوديم که ليلا گفت: حال کردي آني؟ تو خوابم نمي ديدي سوار همچين ماشيني بشي. خر کيف شديم نه؟
- نه گورخر کيف شديم!
بلند خنديدم.
ليلا گفت: نه خوشم اومد. کم کم داري راه ميفتي!
- ولي کاش خودمون رانندگي مي کرديم. کيفش بيشتر بود!
- مگه بلدي؟
- آره ..گواهي نامه دارم.
- دروغ ميگي؟
- نه دروغم چيه؟
romangram.com | @romangram_com