#حصار_تنهایی_من_پارت_164
- فرار نمي کنم... يعني جايي رو ندارم که بخوام برم.
دستمو انداختم دور گردنشو با خنده گفتم: آخه من فدايیتم!
وقتي به زعفرانيه رسيديم ...گفتم: ليلا!
- هووم؟
- اين خونه ها چرا انقدر قشنگن؟
خنديد و گفت: چون صاحباشون قشنگ خرج مي کنن!
چند قدمي رفتم. وايسادم چشمم افتاد به یه خونه ی تمام سفيد. به دلم نشست. کل خونه با در حياط سفيد بود. ديوار خونه مرمر سفيد زده بود. پيچکي که گل هاي سفيدي داشت خودشو از روي ديوار آويزون کرده بود. توي خونه درخت ها ي سر به فلک کشيده اونقدر زياد بود که باعث شده بود کل نماي خونه مشخص نشه. معلومه حياط بزرگي داره. ليلا هم همين جور براي خودش مي رفت که یه دفعه وايساد و گفت:
- به چي نگاه مي کني؟ بيا ديگه؟
تکون نخوردم و فقط به خونه نگاه مي کردم.
ليلا اومد نزديک و گفت: ميشه بريم؟
همين جور که به خونه نگاه مي کردم، گفتم: قشنگه ليلا. نه؟
- آره ،مبارک صاحبش باشه... هر کي اينو ساخته عشق سفيد بوده ...بريم؟
romangram.com | @romangram_com