#حجاب_من_پارت_83
سرمو که برگردوندم دیدم طاها، داداشش، مامانش و باباش دارن با لبخند نگاهم میکنن
یه نگاهه کنجکاو به طاها کردم که بهم یه لبخند دندون نما زد
مغزم فعال شد
وای ماجرای ماکارانیو گفته ای خدا بزنم لهش کنم اینو
افسرده شدم سرمو انداختم پایین
مامان_ ماکارانی بریزم؟
با حسرت به ماکارانی نگاه کردم
_ نه نهار گردو
برام ریخت گذاشت جلوم
دیدم که طاها متعجب داشت بهم نگاه میکرد ولی من ناراحت بودم
اون ماجرا بهونه بود یاد عرفان افتاده بودم
یاد روزی که داشتم ماکارانی درست میکردم و همزمان بهمدیگه اس ام اس میدادیم یاد اون لحظش که داشتم پیازارو خورد میکردم برای داخلش و وقتی پرسید الان چیکار میکنی گفتم گریه عصبی شد گفت گریه چرا منم گفتم پیاز خورد میکنم
برگشت گفت آخه یعنی چی بزارش کنار نمیخواد درست کنی اشکتو در آورده
آه کشیدم بازم این چشمای لعنتی اشکی شده بودن
romangram.com | @romangram_com