#حجاب_من_پارت_42
نه نه خدای من نه
اون زینب نبود، اون...اون
لبخند زد و گفت_ کاری که میخوای انجام بده، راه درستیو انتخاب کردی
و بعد یهو غیبش زد
به تخت که نگاه کردم خالی بود
.....
یهو از خواب پریدم
عرق کرده بودم، بدنم یخ زده بود
خدایا این چه خوابی بود
به زینب نگاه کردم هیچ تغییری نکرده بود
خواستم چشممو ازش بگیرم که دیدم انگشتاش دارن تکون میخورن و کم کم چشماش باز شدن
انگار دنیارو بهم دادن خیلی خوشحال شدم دویدم رفتم دنبال دکتر و آورمش بالای سر زینب
معاینش کرد و با لبخند گفت حالش خوب شده
یهو انگار چیزی یادش افتاده باشه با دلهره برگشت سمتم
romangram.com | @romangram_com