#حجاب_من_پارت_141
نازنین هم سری تکون داد و راه افتادیم سمتی که طاها و محمد بودن، بهشون که رسیدیم اوناهم به جمعمون اضافه شدن و باهم همقدم شدیم.
محمد_ بابا زنگ زد گفتش که میرن تو ماشین میشینن. منتظر میمونن ماهم بریم تا همزمان حرکت کنیم.
....
بعد از یک ساعت رسیدیم به امام زاده، وقتی امام زادرو دیدم لبخند نشست رو لبم، اصلا انتظار نداشتم جای زیارتی بیایم. با خوشحالی از ماشین پیاده شدم و پرواز کردم سمت حرم.
نازنین با خنده داد زد_ آجی نمیخوای وضو بگیری؟
_ وضو دارم
قبل از اومدن نهارمونو که خوردیم رفتم دستو صورتمو بشورم همونجا دوباره وضو گرفتم.
نازنین_ پس صبر کن منم بیام
وایسادم. تند تند رفت وضو گرفت 5 دقیقه بعد اومد رفتیم تو حرم، البته مامان و نرگس جونم همراهمون اومدن. آقایون هم رفتن طرف مردا
بعد از اینکه نمازمونو خوندیم و یه دل سیر با آقا دردو دل کردیم اومدیم بیرون
کلی سبک شدم. جاهای زیارتیو خیلی دوست دارم هروقت میرم یه عالمه حرف میزنمو خودمو خالی میکنم.
آقای شمس_ خب حالا کجا بریم؟
خم شدم سمت نازنین آروم درِ گوشش زمزمه کردم
_ نازنین من قبلا چندبار اینجا اومدم میدونی بازار داره؟ بریم یه عالمه خرید کنیم
romangram.com | @romangram_com