#حجاب_من_پارت_140
یه لحظه برگشتم ببینم بقیه در چه حالن که با محمد چشم تو چشم شدم متوجه شدم همزمان با من سرشو برگردونده بود سمتم
نگاهمو سوق دادم سمت طاها و نازنین هنوز داشتن باهم حرف میزدن آخه من نمیدونم اینا اینقدر باهم حرف میزنن خسته نمیشن؟
سرمو برگردوندم سمت دریا
غرق افکاری بودم که هیچی ازشون نمی فهمیدم
فقط فکر میکردم بدون هیچ نتیجه ای
اونقدر ذهنم مشغول شده بود که از دنیای اطرافم فاصله گرفته بودم، نه صدایی میشنیدم و نه کسیو میدیدم تا اینکه حس کردم کسی داره تکونم میده
به خودم اومدم و نگاهش کردم. نازنین بود
نازنین_ کجایی تو دختر دوساعته دارم تکونت میدم کم کم داشتم نگران میشدما
_ خوبم. داشتم فکر میکردم
نازنین_ به چی؟
_ هیچی، مهم نیست. کاری داشتی؟
نازنین_ آهان پاک یادم رفته بود. میخواستم بگم طاها میگه بیاین سریعتر راه بیفتیم که تا یک ساعت دیگه برسیم به مقصد بعدی نمازمونم همونجا بخونیم.
اا راستی طاها اینا کجان پس؟ به دورو برم نگاه کردم. آهان دیدمشون چند متر جلوتر ایستاده بودن و دونفری داشتن باهم حرف میزدن
_ باشه بریم
romangram.com | @romangram_com