#حجاب_من_پارت_123


اوه اوه باباست

به ساعت نگاه کردم 5 دقیقه ی پیش بود که زینب تنگیه نفس گرفت و از اونموقع ما اینجا موندیم و بابا اینا رفته بودن مثل اینکه تازه فهمیدن ما پشتشون نیستیم

جواب دادم_ سلام بابا

بابا_ سلام پسرم. شما کجا موندین نکنه باز مارو دور زدین خودتون رفتین گردش و صدای خنده ی خودشو مامان اومد

_ آره. ببخشید بابا شما مامان اینارو ببرین یه جای خوب ما هم یکم میگردیم بعد میایم

بابا_ از دست شماها. باشه باباجون میبرمشون یه جای خوب بعد آدرسشو برات میفرستم

_ خیلی ممنونم بابا. کاری ندارین؟

بابا_ نه فقط مواظب باشین

_ چشم خداحافظ

بابا_ خداحافظ

گوشیو قطع کردمو دوباره به زینب نگاه کردم

نازنین به زینب کمک کرد بشینه و بعد کولشو برداشت ازش پرسید قرصش تو کدوم زیپه اونم گفت و نازنین قرصو پیدا کرد، در آورد گذاشت تو دهنش و خودشم بهش آب داد

طاها در ماشینو باز کرد که زینب هوا بخوره

_ داداش باید ببریمش بیمارستان یه چکاپ بشه

romangram.com | @romangram_com