#حجاب_من_پارت_10


با عصبانیت گفتم _ نخیر نمیترسم بعدشم من کوچولو نیستم مدرسمم تموم کردم مشق نمینویسم

پسره_ آفرین آفرین خانم بزرگ مرحبا پس حتما مدرستو تموم کردی دیگه مغزت نمیکشید اومدی امدادگر بشی نه؟

_ اصلا اینطور نیست من تنبل نیستم کنکور دادم منتظر جوابم.... خداحافظ

دیگه مهلت حرف زدن بهش ندادم به سارا و فاطمه گفتم. بریم پرستاره هم دنبالمون راه افتاد

امروز از دست این پسره خیلی عصبانی شدم کارد بزنی خونم در نمیاد پسره ی سه نقطه

من همینجور تو راه که برمیگشتیم بهش بدو بیراه میگفتم این دوتا هم انگار نه انگار باهم داشتن حرف میزدن اخه اینا هم دوستن ما داریم؟

بزارین حالا داستان این اعصاب خوردیمو بهتون بگم امروز خانم پرستاره سحر مارو برد پیش پرستارایی که خانم تقوی گفته بود هر سه تاشون تازه درسشونو تموم کرده بودن داشتیم به توضیحاتشون گوش میدادیم که یهو دوباره سر و کله ی اون پسره پیدا شد اومد تو اون سه تا پسره به احترامش بلند شدنو با احترام باهاش حرف زدن ما سه تا هم که همینجور نشستیم انگار نه انگار که کسی اومده

اومد دقیقا رو صندلیه رو به روی من نشست گفت میدونم شما خیلی کار دارین من آموزش یکی از اینارو به عهده میگیرم اونام که بعد از یکم تعارف از خدا خواسته قبول کردن بیخیال سرمو انداخته بودم پایین و داشتم پاهامو تکون میدادم که یهو گفت من به این آموزش میدم بعداز چند ثانیه که صدایی از کسی در نیومد سرمو بلند کردم دیدم همه دارن به من نگاه میکنن یه لحظه هنگ کردم اما سریع فهمیدم موضوع از چه قراره و مخالفت کردم که راه به جایی نبرد و اجبارا دنبالش رفتم تا بهم یاد بده

اخ خدا بهش که فکر میکنما میخوام اتیش بگیرم

...

یه راست منو برد اتاق تزریقات چندتا آمپول و پنبه الکل از پرستارا گرفت بعد بدون هیچ حرفی راه افتاد سمت بیرون

ادب که نداره عین چی سرشو میندازه پایین میره

دنبالش رفتم . رفت توی یه اتاق درو باز گذاشت منم رفتم تو

همونجا دم در ایستاده بودم که برگشت سمتم و گفت

romangram.com | @romangram_com