#حجاب_من_پارت_9
فاطمه آموزشش با پرستار رضایی،سارا آموزشش با پرستار مولایی و زینب با پرستار ملکی
سحر_ چشم خانم تقوی
سحر_ بریم بچه ها
ما هم با یه ژست دکتری پشت سرش راه افتادیم همچین دستمونو کرده بودیم تو جیب مانتوی سفید پزشکیمون و کنار هم با سر بالا راه میرفتیم که دکترا هم اینجوری کلاس نمیزارن
همینجور داشتیم میرفتیم که یه دفعه یه پسره با لباس سفید جلومون ظاهر شد
سه تامون بهش ذل زده بودیم هم قیافشو انالیز میکردیم و هم ببینیم چیکار داره
خیلی جوون بودو به خودش رسیده بود موهاشو به حالت قشنگی به سمت بالا حالت داده بود و لباس سفید پزشکی تنش بود یه نگاه به ما کردو از نحوه ی ایستادن و نگاه طلبکارانمون خندش گرفت و با خنده به همون پرستاره سحر گفت
پسره_ خانم پرستار این دخترا پرستارای جدیدن؟
سحر_ نه دکتر اینا برای دوره ی امداد اومدن
پسره در حالی که ابروهاش از تعجب بالا پریده بودن دوباره به حرف اومد_ واقعاََ؟من فکر کردم با این ژستی که گرفتن دکتری پرستاری چیزین پس نیمه امداد گرن
خودش هم به حرف خودش خندید بی مزه
ما سه تا طلبکارانه نگاهش میکردیم
_مگه اشکالی داره که قراره امدادگر بشیم؟ بعدشم ما عادت نداریم برای بقیه کلاس بزاریم الانم فقط داشتیم ادا در میاوردیم
پسره_ اوه خانم کوچولو درسو مشقاتو نوشتی اومدی اینجا؟ آخییی نمیترسی آمپولو دستت بگیری؟ یه وقت اوف میشیا
romangram.com | @romangram_com