#هیاهوی_دلدادگی_پارت_9

دست مادرم روی چفت در گیر و هجوم درد و زخم و هر چه بود ناخوشایندی ها، چنان بر روی صورتش دوید که بغض دیگری میان گلوگاهم مرا به دار کشید.
نگاه ماتم بر روی قامت هوروشی می افتد که پر رنگ ترین نقطه زندگی أم شده بود، پررنگ ترین درد زندگی ام، میان باتلاق حس های ابلهانه و چه نامردانه آوار می شود بر سرم تمام لحظاتی که با یاد و خاطرش، زندگی ام را رنگی دیگر زده بودم...
نامطمئن سکوت را می شکند.
_سلام.
و همین کافیست تا مادرم از کوره در برود و کف دستش، گونه ی هوروش را با خشم لمس کند، همین کافیست تا باز گریه از سر بگیرد و همین کافیست تا چندین سال شکسته تر شود.
از جا بر می خیزم و به سمت شان می روم.
_مامان...
_خفه شو، صدات در نمیاد.
پشت دستش را با خشم بر چشمان بارانی اش می کشد و ابر پر بار غم را از چشمانش می زداید، و با چهره ای که در دم تغییر حالت داد به داخل اشاره می کند و بی آنکه نگاهی به چهره ی شرم زده ی هوروش بی اندازد او را به داخل می خواند.
_برو تو.
بی حرف وارد می شود، دست های لرزانم را در هم گره می دهم، سینه ام بالا و پائین می شود و چشمانم بی توجه به سوزش، چهره ی غرق در غم مادرم را نشانه می رود.
_این بار آخریه که اومدی سراغ ناریا، پاتو از زندگی ما بکش بیرون، اگه یک جو مردونگی تو وجودته، برو پیش زن و بچه ات، بیشتر از این با آبروی ما بازی نکن.
کف دستش را بر چهره اش می کشد و اشک هایی که بی مهابا، بی اذنش به راه افتاده بودند را پا می کند.
_به ولای علی قسم، اگه بار دیگه سراغ دخترم اومدی، خودم جفتتون رو به آتیش می کشم.

romangram.com | @romangram_com