#هیاهوی_دلدادگی_پارت_10
قدم های کلافه ی هوروش به سمت مادرم برداشته می شود و نگاهش، سر تا پایم را وارسی می کند.
_خانم ایزدنیا اجازه بدید من همه چیز رو واستون توضیح بدم.
_چی رو توضیح بدی؟ کثافط کاری هاتون رو؟ متأهل بودنت رو؟ حامله بودن زنت رو؟
با خشم به سمتم آمد و دست لرزانش بازویم را فشرد.
_گفتی دختره بی پدرِ بذار هر غلطی دلم می خواد بکنم آره؟
جیغی کشید و با شدت به جلو هولم داد، بی تعادل بر روی زمین افتادم و اشک هایم شدت بیشتری گرفتند.
_اگه پدر نداشت، مادر داره! زندگیم رو پاش ریختم، خونم رو تو شیشه نکردم که شما دوتا اینجوری همه چیز رو به لجن بکشین.
نگاه تأسف بارش را به چهره ام دوخت و با صدایی مرتعش زیر لب نالید:
_چی کم گذاشتم توی تربیتت؟ چه راهی رو خطا رفتم که خدا اینجوری مجازاتم کرد؟
پاهایش لرزید و بر روی سنگ های مربع شکل حیاط افتاد و وجود من، نمیدانم برای بار چندم در این روز، اما باز هم بدتر از قبل و بی رحمانه تر از هر لحظه، بیشتر در هم شکست.
_مقصر منم نه؟
سر بلند کرد و با چشم های خیس به در و دیوار نگاه کرد و گنگ ادامه داد:
_توی تربیتت کم گذاشتم، مادر درستی نبودم، حواسم بهت نبود، حواسم بهت نبود که رفتی سراغ غریبه... مقصر منم!
romangram.com | @romangram_com