#هیاهوی_دلدادگی_پارت_11
روی زمین خودم را بیشتر به سویش کشیدم.
_مامانی ... غلط کردم، تو رو خدا آروم باش.
هوروش کنارم روی دو پا نشست.
_خانم ایزدنیا، به خدا اونجوری که فکر می کنید نیست، درسته که من... من به ناریا چیزی از بارداری بیتا نگفتم! ولی باور کنید من واقعا ناریا رو دوست دارم.
سیاهی چشمان مادرم در سفیدی غرق در خونش ادغام شد و با چهره ای غضب آلود به سویش متمایل شد، انگشت اشاره اش مرد کت و شلواری مقابلش را نشانه رفت اما تا خواست لب از لب بگشاید، زنگ موبایل هوروش قفلی بر لب های بی روحش زد.
گوشی میان دستان بزرگ و مردانه اش اسیر شد و چشمان نگرانش با تردید، صفحه ی گوشی را نشانه رفت.
※※※※※※
جنون وار در اوج گریه می خندم، خنده ای عاری از خوشی، خنده ای بی صدا؛ ناخن های کوتاه شده ام را بر روی پوست دستم می کشم و هق هقم در نطفه خفه می شود.
لرزی در وجودم می افتد، با ترس به اطرافم نگاه می کنم و ناخوداگاه دستانم بر گرد زانوهایی که جنین وار درون شکم جمع کرده ام حصار می شوند.
دلم آغوشی را طلب می کند از جنس مادر، مادری که نبودنش خاری می شود بر چشم و پتکی می شود بر سر تمام باور هایم.
نگاه اشکی و غم آلود هوروش را بر روی خود حس میکنم اما سر بر نمی گردانم، می ترسم، از خود، از او، از تمام کسانی که مرا می بینند.
هزاران کاشکی در سرم چرخ می خورد و دهان کج می کند به منی که مانند: دختر بچه ای درمانده بر روی صندلی، اشک هایش تیشه به ریشه اش می زنند و در باتلاق خطا هایش رهایش می کنند.
با ورود مردی کت و شلواری که بعد نیم ساعت تنفس، مقابل من پشت میز محکمه اش بر روی صندلی می نشیند، با هراس چشم می دزدم و سرم را پائین می اندازم.
با صدای کوبیده شدن چکش بر روی میز، باخن هایم بر روی شلوارم خط های ناموزون می کشم و بزاق تلخ دهانم را به سختی قورت می دهم.
romangram.com | @romangram_com