#هیاهوی_دلدادگی_پارت_8
_من اینجوری بزرگت کردم؟ جواب بده!
فریاد مادرم بلند و بلند تر می شود و صدایش خش دار تر.
به سویم هجوم می آورد، زیر مشت لگد هایش دستم را بر روی سرم قرار می دهم و ناتوان تر از قبل زار می زنم.
_چرا این کار رو کردی ناریا! چرا با آبروم بازی کردی، چرا شدی سایه ی شوم زندگی دیگران! چرا؟
بی رمق زانوانش بر روی دو موزائیک لق و شکستهِ حیاط می افتد و آهسته مشت هایش به پاهایم کوبیده می شوند، سرش را پائین می اندازد.
اوضاع بر هم ریخته ی چهره اش داغم را تازه تر می کند و جگرم را بیشتر از قبل می سوزاند.
_کار کردم و گفتم عیبی نداره همین که دخترم زندگیش خوب باشه برام بسه! جوونیمو حرومت کردم، نخواستم آرزویی داشته باشی و بر آورده نکرده باشم! چی خواستی که نتونستم بر آورده کنم؟ چی خواستی که از دست من بر نیومد؟ چرا رفتی سراغ کسی که زن و بچه داره؟ چرا بختک شدی رو زندگی شون؟ بگو... بگو.
پشت دستم را بر روی چشمانم کشیدم، آهسته به سمتش متمایل شدم و دستم بر روی شانه های لرزانش نشست.
_مامان... بخدا نمی دونستم، قسم می خورم نمی دونستم زنش حاملس.
آب دهانم را قورت می دهم، روی دو پایم می نشینم و با نفس هایی مقطع، خود را تبرعه می کنم.
_مامان هوروش دوستم داره، مامان می گفت... می گفت می خوان توافقی جدا بشن، نمی دونستم بچه داره، مامان حرفام رو باور می کنی نه؟
با ترس نگاهش می کنم، اشک هایم بی اجازه باز راه خودشان را پیدا می کنند.
با صدای آواز گنجشک زنگ در، نگاه ترسانم را به مادرم می دوزم.
خود را کمی عقب می کشد، دستش را به زانو می گیرد و به سختی از جا بر می خیزد، قدم های نا متعادلش به سوی در فلزیِ رنگ و رو رفته ی خانه کشیده می شوند.
romangram.com | @romangram_com