#هیاهوی_دلدادگی_پارت_6

_داری دروغ می گی، اگه تو خواهر مظلوم من رو نکشتی چرا مثل یه بزدل فرار کردی؟ چرا ترسیدی؟
صدای فریادش رعشه به جانم انداخت، اما باز هم سد چشمانم قصد شکستن نکرد!
چکش بر میز کوبیده می شود و بلافاصله صدای کوبنده ی قاضی، سربازی را مخاطب خود قرار می دهد.
_این آقا رو بیرون کنید.
صدای هق هق مادر بیتا با لحن دستوری همسرش، که بهرام را مخاطب قرار می دهد، ادغام می شود.
وکیل شان پا به میان می گذارد و به سوی قاضی می رود، آهسته چیزی می گوید که گوش هایم توانایی شنیدنش را ندارد؛ قاضی به سربازی که دست بهرام را در دست گرفته و به سوی در می کشاند علامت می دهد.
نگاه خیسم چهره ی غضب آلود برادری داغ دار را نشانه می رود، خجالت می کشم، از او، از پدرش، از مادرش، از خواهرش، از خدایش و حتی خودم.
_بار دیگه سعی کنید نظم رو به هم بزنید قطعاً بیرونید.
با صدای کوبنده قاضی، دست و پاهایم ریتم نابهنگامش را باز شروع می کند؛ لعنتی نلرز! بگذار کمی غرور برایم بماند!
_متهم ناریا ایزدنیا در جایگاه قرار بگیره.
از جا بر می خیزم، هنگام گذر از تن تنومند هوروش می بلعم عطر مخصوصی که کمرنگ و دل آشوب تر شده اشت.
لبه ی چوبی جایگاه را میان انگشتانم اسیر می کنم.
_برای دفاع از خودتون حرفی دارید؟
سر به زیر می اندازم و نگاهم را از مردی که دست بند به دست در ردیف اول می نشیند می گیرم.

romangram.com | @romangram_com