#هیاهوی_دلدادگی_پارت_5
_اگه حرفی برای دفاع از خودت داری بگو.
چشم می چرخانم و به قاضی که منتظر به هوروش چشم دوخته است، نگاه می کنم.
سکوت دادگاه با صدای برادر بیتا شکسته می شود نفس های من هم به شماره می افتد و قلبم همانند گنجشک بر سینه می کوبد، جرأت ندارم سر برگردانم و به کسی که صدایش بیش از اندازه نفرت را فریاد می زند چشم بدوزم.
_بایدم ساکت بشی، مگه جز اینه که تو خواهرم رو کشتی؟
با صدای قاضی سر به زیر می اندازم و نگاهم کاشی های سفید سالن را نشانه می رود.
_لطفا نظم دادگاه رو به هم نزنید، در غیر این صورت مجبورم بگم بیرونتون کنند.
نفس های بلند و پی در پی اش، نفرت، غیرت، حسرت، حرص و دلتنگی را فریاد می زند و خوب می دانم چقدر سخت است تحمل این درد برای یک مرد.
ندیدم، اما صدای آرام صندلی، خبر از نشستنش داد.
انگشتان هوروش در هم پیچید و صدای لرزانش، به انتظار قاضی خاتمه داد.
_من... من نکشتمش، نکشتمش.
_اون لحظه شما روی پشت بوم ساختمون بودید، اگر کار شما نبود چرا مانع همسرتون نشدید؟
_من دیر رسیدم، سعی کردم جلوش رو بگیرم، بخدا دارم راست می گم.
صدایت می لرزد، از چه! ترس؟ حسرت؟ بهت؟ اما نه، معشوق منی و خوب می شناسمت، اما صد افسوس که باز هم اقوات خارج شده از دهانت، حکم قربان صدقه می دهد برایم.
فریاد بهرام همراه با صدای کوبیده شدن پایش بر زمین، در سالن که می پیچد، پلک هایم بی اختیار می پرند و کف دست عرق کرده ام را چند بار پر استرس بر روی زانوانم می کشم تا آن قطرات بی رنگ را نبینم.
romangram.com | @romangram_com