#هیاهوی_دلدادگی_پارت_4

چیزی در دلم می لرزد، نگاهم هراسان چشمانش را هدف می گیرد.
_دلم نمی خواد عذاب بکشه.
لبخندی به رویم می زند و نگاهش را در گردی صورتم می لغزاند.

_ نگران چیزی نباش عزیزدلم، نه من اون رو دوست دارم و نه اون من رو.
نامطمئن حرفش را قبول می کنم و بی آنکه دیگر چیزی بگویم، به شعاع آفتاب که همانند ابریشم موهای یک دختر، در آسمان جولان می دهند، خیره می شوم.
با صدای قاضی، خاطراتم را پس می زنم.
_متهم رو به جایگاه بیارید.
با شنیدن نام متهم بی اختیار نیم خیز می شوم تا روی دو پا بایستم، اما با ورود مرد دست بند به دستی که در یک سال اخیر از او برای خود بت ساخته بودم، زانوانم شل می شوند و بی رمق بر روی صندلی می نشینم.
نفس در سینه ام حبس می گردد و دست های یخ زده ام شروع به لرزش می کنند.
سر به زیر در جایگاه مخصوص می ایستد و زبانم یک جمله را تکرار می کند"گام هایش را که آهسته بر میدارد، جان از کف می دهم؛ از خود بی خود می شوم و باز هم دست هایم، برای نجات جانش، به سوی دامان خدا دراز می شوند، شاید خدا دلش به حالم سوخت و جانم را نجانت دهد..."
نگاهم با رنگ قهوه ای چوب ها تلاقی می کند و قلبم در سینه فرو می ریزد و صدای بیتا همانند تیری در مغزم، به حرکت می افتد.
_از خدا می خوام روزی هزار بار بشکنی...
و من شکستم، به خداوندی خدا که شکستم اما صدایم در نیامد، تنها از پس پرده ای اشک که چشمان خمارم را احاطه کرده بودند، به قامت خمیده اش چشم دوختم و برای هزارمین بار در این مدت، مرگم را از خدا خواستم.

romangram.com | @romangram_com