#هیاهوی_دلدادگی_پارت_3

وارد ساختمان می شویم، با همهمه ای که ساختمان را فرا گرفته است و صدای قدم هایی که در حال رفت و آمد هستند سر بلند می کنم و به زن و مرد هایی که به این سو و آن سو در حرکت هستند چشم می دوزم.
بوی خفقان آور ساختمان سرم را گیج می کند و چشمانم سیاهی می رود، تلویی می خورم و لحظه ای مکث می کنم تا بتوانم تعادلم را حفظ کنم.
مقابل در بزرگ قهوه ای رنگ قرار می گیرم، نفس هایم منقطع می شود و همین که در باز می شود، پشت سر زن، داخل می شوم.
چشم می چرخانم و به چهره های اشکی مادر و پدر بیتا و صورت برزخی برادرش نگاهی می اندازم، شرم زده سرم را به زیر می اندازم و در ردیف اول، بر روی صندلی پلاستیکی سفید رنگی می نشینم.
چشم بر هم می گذارم تا چهره ی آمیخته در خون بیتا را نبینم، تا مرگ آرزو های زنی در مقابل چشمانم وجودم را بیشتر از این به آتش نکشاند، تا به خواب رفتن طفلی که هنوز چشم به دنیا نگشوده بود، دنیا را بر سرم ویران نکند، هرچند من خود ویران گر دنیای خود و زنی که عاشقانه فرزند ۹ ماهه اش را در بدنش می پروراند بودم...
پر می شود وجودم از عذابی گریبان گیر و خالی می شوم از هر گونه ترسی از مجازات شدن.
با صدای قدم های محکمی که بر سنگ ها کوبیده می شود چشم باز می کنم و به مردی که بر صندلی، پشت میز محکمه نشسته و با تک سرفه ای چکش را بر میز می کوبد، چشم می دوزم.
قلبم می لرزد و صدای چکش همانند: ناقوس مرگ، ذهنم را به سوی گذشته روانه می کند...
※※※※※※
سرم را با تردید بر روی شانه اش می گذارم و لبخند خجولی لبانم را به پهنای صورت کش می دهد، دست آزادش با احتیاط از روی شال، سرم را لمس می کند.
از بلندای کوه، به آبی آسمان چشم می دوزم و با صدایی مرتعش احساساتم را بر زبان می آورم.
_خیلی دوستت دارم.
به سمتم متمایل می شود و دستش از روی موهایم جدا شده و بر روی گونه ام می نشیند.
_قول میدم هرچه زودتر تمومش کنم.

romangram.com | @romangram_com