#هیاهوی_دلدادگی_پارت_2

نگاهی به هم سلولی ام انداختم، در سکوت، با چهره ای بی تفاوت به حرکاتم چشم دوخته بود، حتی برای او هم، بود و نبودم اهمیتی نداشت.
_بجنب وقت ندارم الاف تو باشم.
با صدای حرصی زن به سویش می روم و با اشاره اش دستم را بلند می کنم.
سردی دست بند آهنی دور مچ دستم، عذابی که مانند خوره در تمام وجودم رسوخ کرده بود را چند برابر می کند و سردرد بی امان، چشمانم را بر هم می فشارد.
دستم که بخاطر دست بند متصل به دستش کشیده می شود، پاهایم به حرکت در می آیند و به دنبال زن، به در آهنیِ دیگری روانه می شوم.
صدای مادر بیتا در سرم، سردرد را چند برابر می کند.
"_از خدا می خوام یه روز خوش نداشته باشی، اگه خدا واقعا خداست، باید تو همین دنیا بهت جهنم رو نشون بده."
گرد غم پرده ای مهیب انگیز بر روی قلبم می اندازد و حال دلم را متلاطم تر می کند و تکه گوشتی که کارش فقط تپیدن است را به درد می آورد اما باز هم، مانند چند ماه اخیر اشک هایم از جاری شدن بر روی چهره ام خود داری می کنند؛ گویا آنها هم از اینکه از چشمان من جاری شوند خجالت می کشند.
از محوطه ی زندان که خارج می شویم، با هر قدم به وَن مشکی رنگ نزدیک تر می شویم ؛ با دستی که بر کتفم کوبیده می شود وارد ماشین می شوم و میان دو زن چادر پوش، بر روی صندلی می نشینم.
سرم به دوران می افتد و افکارم بی رحمانه تر از هر زمان دیگری، برای متلاشی کردن مغزم تلاش می کنند.
اشک های بیتا، زجه هایش، نفرین هایش و بدتر از همه، چهره ی غرق در خونش؛ سرم را به پشتی صندلی می کوبم، یک بار دو بار سه بار و چندین بار این کار را تکرار می کنم.
بغض راه گلویم را می بندد، نفس هایم به شماره می افتد و قلبم چنان بر سینه کوبیدِ می شود که حیران می مانم چرا سینه ام شکافته نشد!؟
با ایستادن ماشین چشمانم را باز می کنم و با صدای زن از ماشین خارج می شوم.
نگاهم را پشیمان می دزدم از آسمان و سرم را به زیر می اندازم و قدم هایم را که آرام و پیوسته پله ها را بالا می روند می شمارم.

romangram.com | @romangram_com