#هیاهوی_دلدادگی_پارت_17
به چشمانم چشم می دوزد و اشک هایش تند تر شروع به ریزش می کنند.
_خدا لعنتت کنه، شیرمو حلالت نمیکنم، حلالت نمی کنم.
زانوانش تا می خورند و بر روی زمین می افتد، به صورتش چنگ می زند و رد ناخن هایش، خلاء ذهنم را پر رنگ تر می کنند.
_مقصر شما دوتائید، خدا لعنتتون کنه.
زمزمه وار حرف مادرم را تکرار می کنم، سر بر می گردانم و جای خالی بیتا را نگاه می کنم و زیر لب تکرار می کنم"من مقصرم... من کشتمش... من گناهکارم، گناهکارم"
از هجوم واقعیت راه تنفسم بسته می شود، به گلویم چنگی می زنم و از شدت درد تکه گوشت تپنده درون سینه ام، بر روی زمین می افتم و چشمانم بی آنکه به دنبال پیدا کردن منبع صدای آژیر بگردند، دست می کشند از تماشای پرده ی سیاهی که مقابل دیدگانم نقش بسته است و در خلاءی مسکوت غرق می شوم.
※※※※※※
اشک های حلقه زده ی چشمانم جاری می شوند و می توانم چهره ی شکست خورده اش را واضح تر ببینم.
چانه ام می لرزد، چهره اش سردتر از همیشه است، آنقدر سرد که یخ می زند وجودم از سردی نگاه بی رنگ و روحش.
آهسته لب می زنم.
_مامان...
گمان نمی کنم شنیده باشد، اما مگر غیر از این است که یک مادر بی آنکه فرزندش سخن گوید؛ حرف های نگاهش را می خواند؟
_اگه اینجام، چون نمی خوام برای بار دوم به غریبه ای پناه ببری!
romangram.com | @romangram_com