#هیاهوی_دلدادگی_پارت_18
گناهانم آنقدر زیاد هستند که بی آنکه بدانم چگونه، اما تمام پل های امیدم را شکسته باشم.
لال شده ام... مسکوت و بغض دار شرمندگی و عجز بر روی صورتم خیمه می زنند.
شرمنده بودم چون آنگونه که می خواست تربیتش را حفظ نکرد ام.
_اینجام چون مادرتم، چون اولادمی.
نفس که می کشد، نفس در سینه ام حبس می شود از درد عمیق آهی که از سینه اش بر می خیزد.
نگاه اشکیم را به چهره اش می دوزم، شاید بتوانم دلجویی کنم، شاید بتوانم باز هم امیدی به شنیدن صوت زیبای لالایی های شبانه اش داشته باشم.
_مامان من...
دستش که بلند می شود، مهر سکوت بر لب هایم کوبیده می شود.
_در خونه ی من به روت بازه، بیشتر از این باعث شرمندگیم نشو، حرمت منو شکستی، حد اقل نذار تن پدرت بیشتر از این توی گور بلرزه.
رو می گیرد و من در دلم می خواهم برگردم عقب؛ هوروش نباشد، این دادگاه پر ازدحام نباشد، من باشم و سنگ سرد قبر پدری که دلم برایش پر می کشد.
_راه بیوفت.
قدرت گرفتن نگاهم را ندارم اما به اجبار هم قدم می شوم با دو زن کنارم.
دلم فریاد می کشد"برگرد مامان، نگاهت را ازم دریغ نکن، اینگونه در گردباد اشتباهاتم تنهایم نگذار" اما امان از وقتی که حتی روی صدا کردنش را هم نداری، تنها می توانی، به سوی آلونک عذابت روانه شوی و عذاب زهرآگین تمام گناهانت را زیر زبانت مزه کنی و دم نزنی.
قدم هایم آهسته و بی رمق است، اضطراب را می توان در تمامی سالن، میان مردمانی که بی توجه به هم، از کنار هم می گذرند حس کرد.
romangram.com | @romangram_com