#هیاهوی_دلدادگی_پارت_16
بغض صدای مادرم آرامش که نمیکند هیچ، گویی نمک زهرآگینی می پاشد بر روی زخم های دَلمه شده اش.
مشتی بر شکم بر آمده اش می زند و آهسته قدمی دیگر به لبه ی بام نزدیک می شود و همزمان فریاد هوروش بلند شده و به بیتای گارد گرفته نزدیک تر می شود.
_جلو نیا، همونجا وایسا... بخاطر این بچه ست که مثل مرغ پر کنده شدی نه؟
بخاطر بچه ای که این چند ماه حتی به دروغ، اما باز هم ذره ای محبت از به اصطلاح باباش ندید؟
پره های بینی اش از خشم تند باز و بسته می شوند، صدای فریاد آدم های پائین ساختمان را می شنوم و صداهایی هرچند ضعیف اما با عجزی که از فاصله پنج طبقه ای تا پشت بام شنیده می شود، زن مقابلم را دخترم صدا می زنند.
اشک هایش گریزان تمام اجزای صورتش را در هم می آمیزد، عجیب نگاه ترسیده و جنون وارش دلم را به رخت شویی وادار می کند.
نگاه سرگردانش میان من و هوروش و طفل درون بدنش چرخ می زند.
دستش را نوازش گونه بر شکمش می کشاند، هم زمان با هوروش بلافاصله از فرصت استفاده می کنم و به سوی بیتا می دوم، اما وای از زمانی که تو پشیمانی را فریاد بکشی، تمام عالم دست به دست هم می دهند تا به عمق مرداب روانه ات کنند.
می خواهم فریاد کشم اما زبانم لال شده است، جای خالی بیتا دهان کج می کند به چهره ی شوک زده ام، نمیدانم من در آنی سنگ شدم یا هوروش شکسته شد، هرچه بود زانوانش بر روی ایزوگام های نم دار از باران می افتد و نعره هایش بلند و بلند تر می شود، آنقدر بلند که صدای مادرم و مردمی که در پائین ساختمان شیون می کنند را نمی توان شنید.
رباط وار لبه ی بام قرار می گیرم، چشمانم جمعیت را کنکاش می کند و در آخر بر روی آغوشی که بیتای غرق در خون را به سینه می فشارد و زجه های پدرانه اش دل آسمان را می سوزاند، ثابت می ماند.
دستم کشیده می شود، گنگ بر میگردم و اشک هایی که از چشمان هوروش سقوط می کنند می شمارم.
_بیا بریم ناریا، مقصرش مانیستیم، بیا بریم.
مجال صحبت نمی دهد و مرا به دنبال خود می کشاند، دست مادرم مچم را اسیر می کند و با خشم و هق هق دستم را از دست هوروش آزاد می کند.
romangram.com | @romangram_com