#هیاهوی_دلدادگی_پارت_15

خنده اش محو می شود و نفرت مهمان چشمانش می گردد.
_توی لعنتی رو عزیزم صدا کرد، وقتی بهش زنگ زدی بهت میگفت آروم باشی، قربون صدقه ات می رفت، عزیزم صدات کرد، من خواب نبودم... خواب نبودم.

نمیدانم نفرت نگاه زن مقابلم بود، یا حسی که از دیدن وضعیتش پیدا کرده بودم، اما عجیب حال و هوای دلم، با ابر های تیره ی بهاری هنگام جمع شدن چادر ابریشمی خورشید، هماهنگ شد و برای تمام لحظات خوشم کنار هوروش از خود متنفر شدم.
_از خدا می خوام مثل من، روزی هزار بار بشکنی!
نه جوابی بود و نه اشکی، خرد شدنش را حس می کردم و عجیب تر بود که خرد شدم با تک تک کلماتی که با خشمی همانند صاعقه های هفتاد روزه ی بهار، ادا می شدند و بند بند وجودم را می لرزاندند.
باز هم خنده، باز هم اشک های بی اجازه اش، باز هم جیغ های دل خراشش، باز هم درماندگی و تلاش هوروش برای قانع کردن همسر حامله اش و باز هم شکسته تر شدن من...
_تو رو به جون اون بچه، به خودت رحم نمیکنی به اون رحم کن، از اونجا فاصله بگیر.
_خیلی بده نه؟ چرا به حرفت گوش بدم؟
مگه... مگه من التماست کردم گوش دادی؟
مگه وقتی... وقتی گفتم نرو، موندی!
نه نموندی... نموندی.
شوک زده ایستاده ام، بی توجه به صدای ماشین ها، بی توجه به هیاهوی پائین ساختمان؛ دلم گواه بد می دهد و صاعقه های آسمانی، همانند عزرائیل به جانم می افتند و حال دلم را متلاطم تر می کنند و موج های خروشان می رفت تا صخره های دلم را صیقل دهد.
_الهی دورت بگردم، به فکر بچت باش، میدونم چقدر یک مادر بچش رو دوست داره، عزیز دلم نذار شرمنده ی اون طفل معصوم باشی.

romangram.com | @romangram_com