#هیاهوی_دلدادگی_پارت_14
حواسم معطوف زن بی چاره ای می شود که چاره را در مرگ می بیند و هر لحظه به لبه ی بام نزدیک تر می شود.
به خوبی درک می کنم مردی که میان دوراهی سخت بود و نابود قرار گرفته و هیچ درِ بازی برای رهایی از اتاقک تاریک پریشانی نمی یابد.
هماهنگ با هوروش، قدم هایم را آهسته به سوی بیتا حرکت می دهم.
نگاهش میان من و هوروش می چرخد، انگشت اشاره اش را به سویمان می گیرد و قدمی دیگر به لبه ی بام نزدیک می شود و فریاد می کشد:
_جلو نیاین.
ترسیده می ایستم و فاصله ی یک قدمی اش تا تیغه ی بام را نگاه می کنم، چشمه ی اشکم چیزی شبیه به زاینده رود خشک می شود و رج به رج ترس در انتهای دلم ته نشین می شود.
دست های هوروش تسلیم وار بالا می آید و نامحسوس قدمی دیگر به بیتا نزدیک می شود.
_احمق نشو بیتا، از لبه ی بوم فاصله بگیر.
بیتا هیستریک وار خنده ای می کند و با خشم پشت دستش را بر روی چشمان اشکی اش می کشد.
_چیه ترسیدی؟ ترسیدی بمیرم خونم بیوفته گردنت! نه؟
_دخترم، این راهش نیست عزیزدلم، بیا بریم پائین همه چیز رو حل می کنیم.
نگاه خشمگین بیتا چهره ی مادرم که با فاصله ی کمی از من ایستاده است نشانه می رود و سپس نگاهش به من کشیده می شود.
قهقه اش بلند می شود و نگاهش را به چشمان ترسیده ام می دوزد.
_انتظار نداشتم خانوادت با خبر باشن، آفرین... خیلی خوبه، مامان تو اینجا، مامان من پائین ساختمون.
romangram.com | @romangram_com