#هیاهوی_دلدادگی_پارت_13
※※※※※※
گریان و بی تاب بی توجه به لحظات گذشته ام به دنبال هوروش پله ها را دوتا یکی بالا می روم.
دلم ساز ناکوک می زند و ندای اتفاقی ناگوار می دهد، با صدای وحشتناک برخورد در پشتبام با دیوار، جیغ خفیفی می کشم و از راه پله خارج می شوم.
دهانم از حیرت باز می ماند، ذهنم قفل می کند و نگاهم میان چشمان و بر آمدگی شکم بیتا به گردش می افتد.
باورم نمی شود حرف هایش در پشت تلفن، حقیقتی نا خوشایند باشد.
چشمان قرمز شده اش قیافه ام را رسد می کند و هق هقش شدید تر می شود.
با جیغ هایی گوش خراش، بریده بریده کلمات را ادا می کند.
_به... به خاطر این زندگی...زندگیم رو جهنم کردی؟ آره؟
بخاطر این د...دختر بچمو نمی خوای؟
بخاطر این پا گذا...گذاشتی رو تموم تعهداتت؟
دست هایش مشت می شوند و قدمی به عقب بر میدارد و جیغی می کشد که گمان می برم گلویش از جیغ دلخراشش دریده باشد.
_بگو.
بوی مادرم را در کنارم حس می کنم اما صدایش را نمی شنوم می دانم مانند همیشه چنگ به صورتش می زند و از ترس دست و پاهایش به لرزه می افتند.
romangram.com | @romangram_com