#هستی_من_باش_پارت_9

ـ اون مشکل خودت هست که نفهمی. خانم نفهم کسی هم زورت نکرده که با من حرف بزنی.

ـ برو بابا!

ـ هـه توهم زدی چی خوردی من بابات نیستم.

منتظر ادامه ی حرفم نموند و راه افتاد. منم دیگه جوابش و ندادم.



***



ـ ببینید شما یه گروه دوازده نفره هستید. من پرسل رییس اصلی این گروه هستم. میلرم که همه می شناسین. گاهی وقتا که من نمی تونم بیام میلر به جای من می یاد. من شماها رو به هم معرفی می کنم و وظایفتون رو می گم.

بعد پرسل به سمت یه دختری رفت که اول از همه قد و هیکلش توی چشم بود. یه قد بلند و هیکلی زیبا داشت. با چشمای سبز در کل خوشگل بود. پرسل گفت:

ـ خوب این شارل دختر من هست.

شارل یه قری به کمرش داد و با ناز لبخند زد. نمی دونم چرا وقتی پرسل شارل رو معرفی کرد. سامان یه جوری شد. انگار می شناختش. پرسل ادامه داد:

ـ شارل در کل هفته به هفته به خونه ی شماها می یاد و می مونه. شما باید کارایی که تو این چند وقت انجام می دین مو به مو به شارل بگین تا اون به من گزارش بده.

شارل اصلا شبیه پدرش نبود. پدرش یه مرد مو طلای فرفری با پوست سفید و چشم های آبی نمی دونم چرا هیچ حس خوبی نسبت به پرسل نداشتم.

پرسل به سمت یه مرد هیکلی بی نهایت گنده با پوستی سیاه رفت. فکر کنم آفریقایی بود. و گفت:

ـ این هم جرج.

romangram.com | @romangram_com