#هستی_من_باش_پارت_8


ـ باشه الان حاضر می شم. هما جون اسم من هستی هست. می تونی هستی صدام کنی عزیزم.

ـ باشه هستی جون فقط زود حاضر شو یه ذره اخلاقش تند هست. می ترسم یه چیزی بهت بگه باز مثل ظهر ناراحت بشی.

ـ باشه الان حاضر می شم.

در اتاق و باز کرد یه لبخند بهم زد و رفت. می خواستم سامان رو یه کمی اذیت کنم. خیلی آروم شروع کردم وسایل توی چمدونم و خالی کردم. یه تاپ طوسی تا روی باسنم و پوشیدم یه ساپورت مشکی هم پوشیدم. یه کفشِ مشکی بدون پاشنه هم پوشیدم البته به قول درسا، خواهر بزرگتر از خودم به این کفشا که تختن و بدون پاشنه هستن می گن عروسکی. بعد رفتم سمت میز توالت یه سایه ی کم رنگ طوسی با یه رژ مایع پررنگ صورتی هیچ وقت عادت نداشتم که کیف بردارم خیلی کم پیش می اومد که کیف بردارم بیش تر در مواقع لزوم.

یه نگاه تو آینه به خودم کردم. فقط عطرم مونده بود. اونم زدم و بعد به سمت در رفتم قبل از این که در و باز کنم یه نگاه به ساعت انداختم ساعت یه ربع به پنج بود. هــــه!

اوه اوه این چه تیپی زده. ایول. ولی انگار عصبانیه؟ هــه خوب این که همیشه عصبانیه. والا!

در ماشین و باز کردم و نشستم. بعد از چند ثانیه با صدای تقریبا، البته تقریبا نه بلند گفت:

ـ تو ساعت داری؟

ـ چطور؟

با صدای کمی از قبل آروم تر گفت:

ـ ما باید ساعت پنج اون جا باشیم. می فهمی این چیزا رو یا باید بهت بفهمونم؟

ـ دوست داشتم الان بیام. نگران نباش دیرت نمی شه.

ـ خیلی چرت و پرت داری می گی. ببین من نه اعصاب درست و حسابی دارم نه وقت که بخوام با توی منگل صحبت کنم. فهمیدی؟

ـ نه نفهمیدم. تو هم این و بدون من وقتم و از سر راه نیاوردم که بشینم با توی.... صحبت کنم.


romangram.com | @romangram_com