#هستی_من_باش_پارت_7
دستش و گذاشت رو سینه اش و گفت:
ـ نه با شما نبودم راحت باشین.
ـ آهان، فکر کردم با من هستین.
با صدای بلندی که دستشم به سمت طبقه بالا گرفته بود گفت:
ـ گمشو بیا برو بالا بابا.... واسه من داره شیرین زبونی می کنه.
منم با صدای بلند تر از اون گفتم:
ـ سر من داد نزنا. اصلا تو کی هستی که سرِ من....
با صدای زنی که از آشپزخونه اومد بیرون ساکت شدم. زن نذاشت حرفم و ادامه بدم گفت:
ـ چه خبر هست این جا رو گذاشتی رو سرت! خانم شما هم بفرمایید تا اتاقتون رو نشون بدم تا استراحت کنید.
یه زنی حدودا چهل ساله بود. قیافه ملوسی داشت. این سامان نکبتم از همون اول خودش و نشون داد. من با اون زن به سمت پله ها رفتیم. اونم همون پایین وایستاده بود و دستش تو جیبش بود. خانمِ اتاقم و بهم نشون داد و گفت:
ـ من هما هستم. برای آقا سامان آشپزی و کارای خونه رو می کنم. مادرش خیلی گردنم حق داره. منم به خاطر این که کمکش کنم برای پسرش کار می کنم. مثل پسر خودم دوسش دارم با اخلاقش آشنام یه ذره زود رنج هست، ولی خیلی مهربون هست. الانم به خاطر بعضی مسال خیلی اعصابش داغون هست. وقتت و نگیرم برو استراحت کن.
ـ دستتون درد نکنه هما جون.
و به سمت اتاقم رفتم یه اتاق بزرگ با تمام وسایل البته به غیر از تلویزیون که من باید هر شب برم پایین تا فیلم مورد علاقه ام و ببینم. هی.... روی تختم دراز کشیدم و خیلی زود خواب من و با خودش برد.
وای ساعت چهار بود. چقدر خوبه خواب. با صدای در زود از جام بلند شدم تا در و باز کنم آخه قفلش کرده بودم. هما اومد تو.
ـ خانم، سامان جان می گه حاضر شو باید برین پیش میلر.
romangram.com | @romangram_com