#هستی_من_باش_پارت_75
ـ وایـــــــی بچه ها سامان.
ـ آره سامـان هست.
با این صداها هر دو برگشتیم سمت صداها. سه تا دختر از پشت داشتن می اومدن سمتمون. به سامان نگاه کردم تا ببینم چه عکس العملی نشون می ده، ولی اون نیشش تا بنا گوشش باز بود و برای دخترا دست تکون داد. سه تا دخترا رفتن سمت سامان و با ناز باهاش سلام کردن.
ـ وایـــی سامان باورم نمی شه. خیلی وقت هست ندیدمت پسر کجا بودی؟
سامان:
ـ همین دور و ور بودم.
یه دخترِ دیگه گفت:
ـ آخه می دونی ما فکر کردیم بعد از اون اتفاق دیگه نمی یای.
ـ بسه دیگه! خب شکیلا تو خوبی؟
دخترِ که انگار شکیلا بود گفت:
ـ من خوبم تو خوبی؟
ـ آره خوبم. آهان راستی یادم رفت معرفی کنم.
بعد رو کرد به من و گفت:
ـ همسرم هستی.
وا چرا همه وقتی می فهمن سامان ازدواج کرده رنگشون سفید می شه؟ شکیلا که فکر کنم الان غش کنه. بعد از یه دقیقه همشون به خودشون اومدن و یکی یکی به من دست دادن و رفتن. البته جز شکیلا!
romangram.com | @romangram_com