#هستی_من_باش_پارت_74


ـ نه نه همسرم هست.

پسرِ زد زیرِ خنده و در حال خندیدن گفت:

ـ چــــی؟!! تو و زن؟ نه نه باور نمی کنم.

ـ بهتره باور کنی پژمان جان.

پس پژمان این آقا بود. یه قد بلند با ریشای پروفسوری بد نبود.

ـ یعنی واقعا ازدواج کردی؟

سامان رو به من گفت:

ـ می بینی که.

ـ پس چیز چی؟

ـ چی؟

ـ مارشالا چی؟

ـ هـــه! کی گفته من می خوام با مارشالا ازدواج کنم؟ ما فقط با هم دوست بودیم. همین.

ـ آهان. خب برو راحت باش. حسابی هم از خودت پذیرایی کن.

بعد از سمت پژمان فاصله گرفتیم و رفتیم تا یه جایی بشینیم. یعنی مارشالا کی بود؟ یعنی دوست دخترش بود؟ آره لابد دوست دخترش بود. نمی دونم چرا همه اش تا اسمِ دوست دختراش می اومد یه جوری می شدم. انگار به قلبم خنجر می زنن یعنی من عاشق شدم؟ نه من عاشق نمی شم. نباید عاشق بشم. اینم یکی هست مثلِ آرمین. همشون مثلِ هم هستن. پس من نباید از کسی خوشم بیاد.


romangram.com | @romangram_com