#هستی_من_باش_پارت_71

ـ آره. با هلنا ازداوج کرد.

ـ اِاِ پس آخرم هلنا رو گرفت. اون که می گفت نه، زن ایرانی می گیرم. چی شده حالا هلنا رو گرفته؟

ـ از حرص هلنا این حرفا رو می زد. به هر حال چون پژمان خودش نتونست بیاد گفت من بیام کارتت و بدم. مهمونی پنج شنبه هست. از ساعت پنج تا هر موقع تموم شد.

آخ جون دارم از خوشحالی می میرم! سامان یه نگاهی بهم انداخت. انگار فهمید خر کیف شدم. گفت:

ـ حالا معلوم نیست بیایم. شاید نیاییم. به هر حال اگر هم نیومدیم کادوش رو می فرستم واسش.

ـ نه نه تو باید بیایی. سامان خوش می گذره بیا دیگه! تازه همه ی بچه ها هم هستن. تو هم خیلی وقت هست ندیدیشون دلت واسشون تنگ شده.

بعد بلند زد زیرِ خنده. سامانم آروم باهاش می خندید. کاترین دست کرد تو کیفش و یه کارت خیلی خوشگل در آورد و گرفت سمت من و گفت:

ـ منتظرتونیم. هستی جون بهتر هست بیای تا با خاطرخواهای شوهرت آشنا بشی.

به یه لبخند اکتفا دادم. بعد از چند دقیقه نشستن بلد شد و دوباره لب سامان و بوسید و رفت. بچه پررو خوبه می دونه زن داره اگه نمی دونست لابد می خواست.... والا!

بالاخره آقا سامان بعد از کلی طاقچه بالا گذاشتن قبول کرد که بریم عروسی. منم از خوشحالی داشتم می مردم که گفت:

ـ هر چند اگه می تونستم تو رو با خودم نمی بردم.

که منم بهش گفتم:

ـ می تونی نبریم. من از سر بار کسی بودن متنفرم.

ولی با تلفنی که به سامان شد گفت که منم باید برم. منم به روی خودم نیاوردم، ولی وقتی اومدم تو اتاقم از خوشحالی محکم خودم و پرت کردم رو تخت که احساس کردم سرم جا به جا شد!

***

romangram.com | @romangram_com