#هستی_من_باش_پارت_61
ولی هما یک دنده تر از این حرفا بود. هر چی اصرار کردم نموند. دم در هم بوسم کرد و گفت:
ـ مواظب خودت باش. خدافظ.
وقتی از درِ حیاط هم رفت مطمئن شدم که دیگه بر نمی گرده. منم درِ ساختمون رو از حرصم محکم بستم و بلند گفتم:
ـ مرده شورت و ببرن عوضی.
هیچ صدایی از اتاقش نیومد. انشاا... مرده باشه. یه حسی بهم می گفت بگو خدا نکنه، ولی من نگفتم.
رفتم نشستم روی میزِ آشپزخونه و شروع کردم به گریه کردن. نمی دونم چه قدر گریه کردم، ولی فکر کنم یه نیم ساعتی شد.
ـ همــــا؟ همـــا؟
ـ این قدر داد نزن هما نیست.
اومد تو آشپزخونه جلو روم وایستاد. وای دستش هنوز خونی بود.
ـ هما کجاست؟
ـ رفت.
اومد روی میزِ جلوییم نشست و گفت:
ـ کجا رفته؟
ـ خونشون دیگه هم نمی یاد.
و بازم شروع کردم به گریه کردن. محکم با همون دست خونیش کوبید روی میز دوباره دستش خون ریزی کرد.
romangram.com | @romangram_com