#هستی_من_باش_پارت_59

ـ هما برو بیرون حوصله ات و ندارم.

اوه اوه بیرونش کرد. خوب شد من دم در اتاقش وایستاده بودم وگرنه منم بیرون می کرد.

ـ یعنی چی این کارا؟ بذار دستت رو پانسمان کنم.

با همون دست خونیش محکم زد روی میز و با صدای خیلی بلند گفت:

ـ هما بهت دارم می گم برو بیرون.

هما که انگار از دستش ناراحت شده بود گفت:

ـ باشه می رم.

و بغض کرد اومد بیرون و در و محکم بست. آخی دلم واسش سوخت. رفتم بغلش کردم اونم زد زیرِ گریه و آروم آروم اشک ریخت.

ـ گریه نکن هما جون اعصابش خورده نمی فهمه داره چی کار می کنه.

ـ دلم و شکوند.

و هق هق گریه کرد.

ـ گریه نکن عسیسم.

خودش و از من جدا کرد و رفت سمت اتاقش منم باهاش رفتم تو اتاقش. یه چمدون از زیر تخت برداشت و درِ یه کمد رو باز کرد و هر چی لباس داشت ریخت توش.

ـ چی کار داری می کنی هما جون؟

همون طور که داشت گریه می کرد گفت:

romangram.com | @romangram_com