#هستی_من_باش_پارت_58


وقتی مطمئن شدم رفته تو اتاقش رو به هما گفتم:

ـ هما نیکی کیه؟

ـ مادرشه.

مادرشه؟ انتظار داشتم هر چیزی بگه جز این یکی.

ـ پس چرا این قدر بد باهاش صحبت می کنه؟

ـ به همون دلیلی که تو با مادرت بد صحبت می کنی.

ـ وا هما جون خب من از دست مادر پدرم ناراحتم که من و به زور به عقد سامان در آوردن.

ـ خب اونم از مادر پدرش ناراحت هست به خاطرِ این که اون و به زور به عقد تو در آوردن.

ـ ایــــــش از خداشم باشه.

ـ خوبه خوبه. انگار دخترِ شاه پریون هست.

با صدای داد سامان هر دو ساکت شدیم.

ـ بس کن بابا من دیگه مادر پدری مثل شما دو تا ندارم.

دوباره صداش آروم شد. بعد از چند ثانیه با صدای شکستن چیزی هر دو به رفتیم سمت اتاقِ سامان. هما در و باز کرد. اوه اوه زده بود آیینه رو شکسته بود. دستشم پر خون بود. فکر کنم با دستش آیینه رو شکونده بود، ولی نه یه لیوانم شکسته بود.

ـ چته پسر؟ ببین با دستت چی کار کردی؟ برای چی با خودت این طوری می کنی؟


romangram.com | @romangram_com