#هستی_من_باش_پارت_5

ـ طــــــــلاق می گیرم بابا؟ می فهمی چی می گی؟ طلاق بگیرم تو شناسنامه ام اسم طلاق باشه بابا؟

ـ گوش کن. تو بعد از یه سال طلاق می گیری. مگه آرمین دوست نداره؟ اون اگه واقعا دوست داشته باشه بهت اعتماد می کنه و.... و بعد از طلاق شما می تونید ازدواج کنید. تازه هیچ اتفاقی بین تو و سامان نمی افته شما مثل یه خواهر برادر با هم رفتار می کنید. تازه این به نفع تو هم هست کسی اذیتت نمی کنه سامان هم قابل اعتماد هست.

ـ سامان کی هست اصلا؟

ـ پسر پیمان هست. تازه تو تنها نیستی تیتا «یکی از بهترین دوستام که هم دانشگاهیم هم بود.» هم هست. اونم مجبور هست به این ازدواج سوری تن بده.

دیگه داشت دود از کله ام بیرون می اومد.

ـ تینا الان می دونه؟

ـ باباش بهش می گه.

« بابای تینا با پدرم همکار بود. »

ـ ....هستی تو و سامان فردا باید عقد کنید. گوش کن. سامان این جا نیست آمریکاست. تو هم با میلر فردا می ری آمریکا ماموریت تو آمریکاست.

ـ من باید این موضوع رو به آرمین بگم.

ـ باشه. فردا بعد از عقد با آرمین در میون بذار. فقط موضوع کارت ها رو نگو.

با گریه کلی خواهش و التماس کردم که از خیرش بگذره. می دونستم اگه بخواد می تونه نذاره این اتفاق بیفته، ولی این کار و نکرد. دیگه مطمئن شدم که این کار شاید به نفع خودشم باشه که هیچ اقدامی نمی کنه.

وای باورم نمی شه. یعنی من الان به عقد پسری در اومدم که هیچ شناختی ازش ندارم و نمی شناسمش؟ هه! مثل قدیما که عروس دوماد تا پای سفره عقد هم دیگه رو ندیده بودن، ولی من حتی سر سفره عقد هم اون و ندیدم. حتی یه نگاه هم به صفحه کامپیوتر ننداختم ببینم چه شکلی هست. اون روز به غیر از من و مادرم و پدرم هیچکس نیومد، چون نباید می فهمیدن. حتی نفهمیدم از خانواده اون کی اومده. اون روز وقتی موضوع رو به آرمین گفتم کلی داد و بیداد کرد بعدش هم گذاشت و رفت. تو این چند روز نه من بهش زنگ زدم نه اون. رسیدم آمریکا بهش زنگ می زنم. از روزی که عقد کردم تصمیم گرفتم که فکر کنم نه مادری دارم و نه پدری. با صدای مهماندار هواپیما به خودم اومدم. با لهجه ی انگلیسی گفت:

ـ خانم ها و آقایون هواپیما در حال فرود آمدن هست. لطفا سر جای خودتون بنشینید و کمربندهاتون رو چک کنید.

وقتی از فرودگاه اومدیم بیرون میلر گفت:

romangram.com | @romangram_com