#هستی_من_باش_پارت_3

ـ سلام بابایی....

و پریدم بغلش مثل همیشه نبود بابا یه ذره کدر بود.

ـ بابایی بریم خونه که حسابی خسته هستی.

ـ بریم.

دستش رو گرفتم و به سمت ماشین راه افتادیم. وقتی رسیدیم خونه بابا رفت به سمت یکی از اتاقا لباساش را عوض کرد و دست و صورتش و شست و اومد سمتم و گفت:

ـ من می رم یه کم استراحت کنم. بیدار که شدم با هم درباره ی موضوع صحبت می کنیم. بهتر هست تو هم استراحت کنی.... لولا برای شام بیدارم کن.

ـ چشم.

و بعد به سمت اتاق خواب برای خواب رفت. منم رفتم توی اتاقم و دراز کشیدم و با کلی فکر به خواب رفتم.

***





ـ هستی این موضوع خیلی مهم هست. ازت می خوام خوب گوش کنی بعد صحبت کنی.

یعنی چی می خواست بگه؟

ـ باشه بابا.

ـ حدود چند وقت پیش من و پیمان «یکی از بهترین دوستای بابام بود.» با یه شرکت قرار داد بستیم. شرکت معتبری بود، ولی همین چند وقت پیش فهمیدیم همه اش یه نقشه بود که به ما نزدیک بشه و... میلر به ما گفت که....

romangram.com | @romangram_com