#هستی_من_باش_پارت_2
با صدای ناراحت و پکر گفت:
ـ باشه پس من می رم هتل شب.
ـ آرمین ناراحت که نشدی؟
ـ نه. برو خوش باش خدافظ.
ـ آرمین برو هتل همیشگی منم فردا صبح اول وقت اون جا هستم. خداحافظ عزیزم.
گوشی رو قطع کردم رفتم آماده بشم که برم استقبال بابا فرودگاه.
ـ لولا من دارم می رم استقبال بابا. شام یه چیز توپ درست کن.
لولا که تو این چند سالی که باهام بود قشنگ فارسی رو بلد بود بهم گفت:
ـ بابات چی دوست داره براش درست کنم؟
ـ اون همه چی می خوره. هر چی دوست داشتی درست کن.
ـ باشه خدافظ.
ـ خدافظ.
رفتم سمت ماشین و سوار شدم. من و خانواده ام وقتی من چهارده سالم بود به خاطر کار بابام به لندن مهاجرت کردیم و من بعد به خاطر دانشگام که در کانادا بود مجبور شدم به کانادا بیام. چون من آشپزی، کارای خونه و از این جور کارا رو بلد نبودم یکی از دوستام لولا را بهم معرفی کرد. من و لولا خیلی زود با هم صمیمی شدیم.
به فرودگاه رسیدم. ماشین ر, پارک کردم و به سمت در ورودی فرودگاه رفتم. از شیشه به داخل محوطه که مسافرا چمدوناشون رو تحویل می گرفتن نگاه کردم. اِاِ.... اوناهاش بابا. دستم و بردم بالا و خودم و بهش نشون دادم. اونم من و دید و شیشه ر, دور زد و اومد پیشم، نزدیک شش ماهی می شد که ندیده بودمش.
romangram.com | @romangram_com