#هستی_من_باش_پارت_20


داشتم از پله ها بالا می رفتم که با روشن شدن چراغ ها و صدای پایی که می اومد فهمیدم که سامان خونه هست. اومد سمتم وقتی قیافه و حالم و دید برای چند لحظه چشماش از حدقه در اومد، ولی باز به حالت عادیش در اومد و گفت:

ـ کی این کار و باهات کرده؟

جوابش و ندادم. وقتی دید جوابش و ندادم عصبانی شد، ولی یه حالت ریلکسی به خودش گرفت و گفت:

ـ ولی به هر حال کار بزرگی کرده. باید دستش و طلا بگیریم. در اصل به من کمک کرده که این کارِ بزرگ رو انجام داده، چون تا الان قرار بود این بلا رو خودم سرت بیارم. حالا نگفتی کی این بلا رو سرت آورده؟

ـ به تو هیچ ربطی نداره. اصلا من برای....

نتونستم حرفم و ادامه بدم. باز این درد همیشگی اومده بود سراغم. اَه....

ـ ایــــــی....

و نشستم روی پله ها سامان همین طور داشت نگام می کرد. یاد آرمین افتادم هر موقع که معده درد می گرفتم می گفت:

ـ باز این معده ی تو فیلش یاد هندستون کرده؟

با یاد آوری آرمین شروع کردم با صدای بلند گریه کردن.

سامان که انگار هول شده بود زود اومد به سمتم و گفت:

ـ چیه؟ چی شد؟ مردی؟ اگه می دونستم انقدر زود آرزوم بر آورده می شه زودتر آرزو می کردم که بمیری.

احساس بدی بهم دست داد. هیچکی من و تو این دنیا دوست نداشت. بابام که من و سپرد دست میلر. آرمین که رهام کرد. اینم از این هر چند نباید از این یکی توقع داشته باشم. وایـــی همین طور دردم داشت شدیدتر می شد. قرص هام رو روز اول گذاشتم توی یکی از کشوهای آشپزخونه. آروم آروم از پله ها پایین رفتم. به آخرین پله که رسیدم از جام بلند شدم. فکر کنم قندم هم افتاده بود، چون سرم گیج می رفت. به سمت آشپز خونه راه افتادم، ولی سر گیجه ام نمی ذاشت راه برم و نشستم. سامان که تا الان همین طور داشت نگام می کرد گفت:

ـ چیه؟ چت شد؟ چرا این قدر زرد شدی؟


romangram.com | @romangram_com