#هستی_من_باش_پارت_19
ـ من عاشق تو شدم عزیزم.
از بوی گند دهنش فهمیدم که شراب خورده.
ـ برو گمشو اون ور عوضی از سنت خجالت بکش. سن پدر بزرگم و داری. احمق عوضی!
یه سیلی محکم خوابوند زیر گوشم. به طوری این سیلی رو زد که پرت شدم روی مبلی که روش نشسته بودم.
ـ آشغال. اَه....
ـ خفه شو لعنتی! وقتی من بهت می گم دوست دارم باید.... باید تو من و در آغوش بکشی اون وقت تو....
نذاشتم حرفش و ادامه بده گفتم:
ـ خفه شو لعنتی خفه شو!
بعد به سمت در راه فتادم که از پشت یقه ی لباسم و گرفت و من و کشید سمت خودش و گفت:
ـ داری کم کم پررو می شی. نذار این شب زیبا خراب بشه. تو باید مال من بشی....
و همین طور صورتش و داشت می آورد نزدیک.... باید کاری می کردم. با این فکر دستام و آوردم بالا و با اون ناخونای بلندم صورتش و چنگ انداختم. وقتی دستم از رو صورتش برداشتم کل دستم خونی بود.
ـ لعنتی! می کشمت، می کشمت....
بعد اومد به سمتم و یه مشت محکم خوابوند طرف راست صورتم این مشتش باعث شد که طعم خون رو تو دهنم حس کنم. می خواستم دوباره چنگش بزنم که یه مشت دیگه به سمت چپ صورتم زد. سیلی زدن به صورتم همانا و ریختن خون از دهن من همانا! دیگه نمی تونستم کاری کنم. زیر کتکاش داشتم له می شدم. وقتی دست از کتک زدن کشید به خودم جرات دادم و تمام نیروم رو جمع کردم روی پام و محکم زدم توی شکمش. با صدای آخ گفتنش فهمیدم که حسابی دردش گرفته. باید فرار می کردم. تمام نیروم رو جمع کردم و فرار کردم. وقتی به محوطه ی بیرون اسکله رسیدم یه نگاه به ساعتم انداختم. ساعت دوازده شب بود. یه تاکسی از جلوم رد شد. فورا دستم و دراز کردم و سوار شدم. تا رسیدن به خونه به این فکر می کردم که چرا همه ی مردا می خوان از زن ها استفاده کنن؟ اون از آرمین که وقتی دید نمی تونه هر کاری خواست بکنه من و رها کرد. اینم از پرسل. گاهی فکر می کنم آرمین به خاطر این که به نیازاش پاسخ نمی دادم منتظر یه فرصت بود تا من و رها کنه. نمی دونم.... با صدای راننده تاکسی به خودم اومدم.
ـ رسیدیم خانوم پیاده بشین.
پولش رو حساب کردم و پیاده شدم. چراغای خونه خاموش بود. با این فکر که سامان خونه نیست در و باز کردم، چون اصلا حوصله ی غر زدن های اون و نداشتم. هر چند فعلا تنها کسی بود که من داشتم. وقتی در و باز کردم همه ی چراغا خاموش بود. به سمت اتاقم راه افتادم.
romangram.com | @romangram_com