#هستی_من_باش_پارت_18
ـ نه باید ببینمت عزیزم. اسکله ی همیشگی بای.
و گوشی رو قطع کرد. مجبور بودم برم. حاضر شدم رفتم پایین. سامان داشت تو آشپزخونه با تلفنش صحبت می کرد.
ـ امشب کیا هستن؟
ـ ....
ـ ساعت چند؟
ـ ....
ـ باشه میام خدافظ.
قبل از این که من و ببینه از در زدم بیرون. از پریروز که اون اتفاق افتاد دیگه با هم حرف نزدیم. سوار تاکسی شدم و به سمت اسکله راه افتادم. وقتی رسیدم پرسل دم در ورودی اسکله منتظرم بود. بهش سلام کردم و با هم به سمت یه کارگاه بزرگ در محوطه بزرگ اسکله رفتیم. تا به حال به کارگاه اسکله نرفته بودم. یه کارگاه بزرگ که هیچ شباهتی به کارگاه نداشت. یه عالمه مبل و صندلی بود. با یه میز بزرگ که صندلی ها دورش چیده شده بودن. با صدای پرسل دست از نگاه کردن برداشتم و به صحبتاش گوش دادم.
ـ هیچ وقت از صحبت کردن اضافی خوشم نمی اومد و الانم حوصله ندارم که صحبت اضافی کنم. یه راست می رم سر اصل مطلب. هستی.... من.... من عاشق شدم می فهمی؟
جــان؟!! عاشق شده بود؟ خب چرا داره به من می گه؟ اومد طرفم و سرش رو آورد نزدیک صورتم با خوردن نفساش به صورتم و اون بوی بدی که از دهنش می اومد فهمیدم که شراب خورده. وای نکنه بزنه بلایی سرم بیاره؟
ـ هستی می دونی من عاشق کی شدم؟
با ترس گفتم:
ـ کی؟
همین طور که داشت بهم نزدیک می شد گفت:
romangram.com | @romangram_com