#هستی_من_باش_پارت_141
ـ این چه وضعش هست؟
نفهمیدم منظورش چیه. حرفی نزدم.
ـ با توئم؟ می گم چرا این مدلی اومدی؟
گفتم شاید منظورش اون پسر چشم آبی هست گفتم:
ـ به تو چه؟ دوست داشتم چمدونم رو بیاره برام. تو که شوهرمی به خودت زحمت نمی دی بیای فرودگاه دنبالم.
ـ خفه شو بابا تو راست راستی فکر کردی من و تو زن و شوهریم. در ضمن منظورِ من این هست که چرا این قدر به خودت مالیدی؟
خنده ام گرفت. مالیدی یعنی چی؟ آدم فکرش منحرف می شه.
ـ دوست دارم به تو چه؟
ـ تو غلط می کنی دوست داشته باشی. بارِ آخری باشه این شکلی می ری بیرون. البته تو این یه ماه آخری که این جایی، بعد هر کاری دوست داشتی بکن.
کثافت. برای چی یادم می ندازی که ماه دیگه همه چی تموم می شه؟
ـ من هم الان هم اون موقع همین طوری می گردم. فهمیدی؟ به تو هم ربطی نداره.
یه دفعه هجوم آورد سمتم. منم رفتم عقب عقب، ولی خوردم به مبل و پخش شدم روش. اونم خم شد روم و با عصبانیتی که رگ های گردنش زده بود بیرون گفت:
ـ یا همین الان پاک می کنی یا می کشمت.
می کشمت رو اون قدر جدی گفت که خودم ترس برم داشت. اشکم در اومد. از توی کیف دستیم شیر پاک کن رو در آوردم و صورتم رو پاک کردم. فکر کرده من برای اون خودم و درست کردم. نمی دونه که هنوز جای سیلی که زده از بین نرفته. وقتی پاک کردم سامان چشاش مثل اون روزی که صورتم رو هما دیده بود چهار تا شد و آروم گفت:
ـ هنوز خوب نشده؟
romangram.com | @romangram_com