#هستی_من_باش_پارت_140


پسرِ هم لبخند زد. قیافه اش به دلم نشست. یه نوع مظلومیت خاصی تو صورتش بود. آسانسور در طبقه ی بیست وایستاد. تا اومدم چمدونم رو بردارم گفت:

ـ بذارید من کمکتون کنم.

ـ نه نمی خواد خودم می برم.

ـ نه بذارید لطفا کمکتون کنم.

ـ آخه....

قبل از این که حرفی بزنم چمدون رو از دستم گرفت و راه افتاد.

ـ اتاقتون شماره چند هست؟

ـ چهار هزار.

دمِ درِ اتاقم وایستاد. زود کارت رو زدم و در و باز کردم.

ـ اجازه بدین براتون بیارم داخل.

ـ نه متشکرم. خودم می برم.

بالاخره بعد از کلی صغری کبری کردن تصمیم گرفت بره. منتظر موندم تا سوارِ آسانسور بشه. وقتی سوار شد چمدون رو بردم داخل. با خودم گفتم چقدر با ادب شده بودم. تا اومدم در و ببندم سامان جلوم سبز شد.

ـ اوقات بخیر.

محلش ندادم و از در رفتم کنار تا بیاد تو. در و بست و اومد سمتم.


romangram.com | @romangram_com