#هستی_من_باش_پارت_142
نه جوابش و دادم و نه نگاش کردم. فقط گریه ام شدیدتر شد. سامان رفت توی یکی از اتاق خواب ها و در رو بست. رفتم جلوی آینه و یه نگاه به صورتم انداختم. کبودیش کم رنگ تر از روز اول شده بود ولی هنوزم کبود بود. با صدای در رفتم سمت در. از چشمی نگاه کردم. شارل این جا چی کار می کرد؟ مگه قرار نبود فردا بیاد؟ من که نمی تونم خودم و نشونش بدم. رفتم سراغِ سامان.
ـ سامان؟ شارله.
سامان از اتاقش اومد بیرون و رفت سمت در. منم چمدونم رو برداشتم و رفتم توی اتاقِ بقلیِ سامان. با همون لباسام روی تخت دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد.
به ساعت رو به روم نگاه کردم. ساعت نه و نیم بود. خیلی گشنه ام بود. از دیشب که تو هواپیما غذا خوردم دیگه چیزی نخوردم. از جام بلند شدم. اول از همه رفتم حموم و بعد رفتم سراغِ چمدونم. یه شلوار لیِ آبی تیره پوشیدم. با یه تاپ سرمه ای و یه کاپشنِ سفید که خیلی دوستش داشتم. کاپشنم جنسش کتون بود و تا روی کمرم بود. یه کلاه هم داشت، چون کلاه دوست نداشتم کلاش و ازش جدا کردم. کتونی هم یه دو جفت بیش تر نیاورده بودم. یه دونه مشکی هست که دیشب تو راه پوشیده بودم و یه دونه سفید که الان می خوام بپوشم. وقتی آماده شدم از اتاق اومدم بیرون. مثل این که سامان هنوز خواب بود. منم نمی تونستم منتظر بمونم تا سامان از خواب بیدار بشه تا با هم صبحونه بخوریم. پس زود کاپشنم رو در آوردم. اصلا چرا کاپشن پوشیده بودم؟ خودمم نمی دونم. رفتم سمت تلفن تا سفارشِ صبحونه بدم، ولی نه. ای کاش خودم برم پایین و صبحونه بخورم. آره این طوری آب و هوام هم عوض می شه. حتما هتل به این بزرگی یه رستوران که داره؟ رفتم سمت کاپشنم و اون و پوشیدم و روی یه کاغذ برای سامان نوشتم:
« من رفتم رستوران صبحونه بخورم. هستی. »
و آروم کتونی هام و پوشیدم و از در رفتم بیرون. دم آسانسور سه نفر وایستاده بودن. دو تا مرد و یه زن و البته با من می شدن چهارتا. با یه لبخند رفتم سمتشون. هر سه نفر خیره شده بودن بهم. وا اینا چرا دارن این طوری نگام می کنن؟ درِ آسانسور باز شد و هر چهار نفر رفتیم تو. هر کی دکمه ی مورد نظرش و زد، ولی من نمی دونستم طبقه ی چندم رستوران هست. می رم طبقه ی همکف و اون جا از یکی می پرسم. با این فکر دکمه ی همکف رو زدم. اول از همه آسانسور در طبقه ی ده وایستاد و اون دو مرد پیاده شدند. من موندم و اون خانم. هر دو در طبقه ی اول پیاده شدیم. رفتم سمت یکی از کارکنای هتل و به انگلیسی گفتم:
ـ رستوران هتل کجاست؟
یه سالن رو در سمت چپم نشون داد و گفت:
ـ اون طرف.
ـ متشکرم.
و رفتم به سمت رستوران. تقریبا خلوت بود. روی یکی از صندلی ها نشستم. به گارسون اشاره کردم که بیاد. به فرانسوی یه چیزی گفت که من هیچی نفهیدم. به انگلیسی بهش گفتم:
ـ یه صبحونه ی کامل می خواستم.
اونم وقتی فهمید من انگلیسی بلدم به انگلیسی گفت:
ـ بله.
romangram.com | @romangram_com