#هستی_من_باش_پارت_102
دوست نداشتم التماسش کنم. فقط یه بار دیگه می گم داد که هیچی اگه نداد مجبورم همین طوری بخوابم.
ـ سامان لطفا بده. بذار برم بخوابم.
ـ برو بخواب.
ـ بمیری. واسه چی نمی دی؟
از جاش بلند شد. ترسیدم بزنه. چند قدم رفتم عقب و گفتم:
ـ اصلا نده به درک!
و رفتم سمت مبل و روش دراز کشیدم. اَه لامصب پتو هم نمی ده تو این سرما یخ نزنم. تقریبا پنج دقیقه گذشته بود، ولی من همین طور داشت سردم می شد. با صدای تقه ای که به در خورد هر دو از جا پریدیم.
ـ سامان؟ هستی؟ بیدارین؟ بیام تو؟
یه نگاه به سامان انداختم. اونم انگار هول کرده بود. بهم اشاره کرد برم پیشش. منم اومدم به سرعت برم سمتش که پام پیچ خورد و محکم خوردم زمین و سرم خورد به گوشه ی عسلیِ تختش. چون سامان نزدیکم بود دستش رو دراز کرد تا بلندم کنه، ولی من دستش و رد کردم و رفتم روی تختش.
شارل:
ـ بچه ها بیدارین؟ بیام تو؟
سامان:
ـ برو زیرِ پتو لباست رو نبینه.
زود رفتم زیرِ پتو. سامان بلند گفت:
romangram.com | @romangram_com