#هستی_من_باش_پارت_103

ـ بیا تو شارل.

در باز شد و شارل اومد تو. یه نگاه به من و بعد سامان انداخت و گفت:

ـ اَه هستی خوابه؟

زود چشم هام رو بستم، ولی یه دفعه دردی توی سرم پیچید که از زورِ درد ملافه رو فشار دادم.

ـ آره خوابه کاریش داری؟

ـ یه مسکن می خوام. سرم خیلی درد می کنه.

درد داشت بیش تر می شد.

سامان:

ـ بیا بریم خودم بهت بدم.

هر دو از در رفتن بیرون. از شدت درد گریه ام در اومد. یه دست کشیدم روی سرم و با دیدنه خون زود از جام بلند شدم. درد داشت شدید تر می شد و من گریه ام بیش تر. بعد از چند دقیقه سامان اومد تو اتاق.

ـ چه خبره؟ آروم تر.

ـ خفه شو همه اش تقصیرِ توئه.

ـ به من چه؟ می خواستی آروم تر بیای.

ـ انشاا... بمیری.

ـ ساکت شو بابا. هر چند که به من ربطی نداشت افتادنت، ولی این و بذار به تلافیِ ظهر که کله ام خورد زمین.

romangram.com | @romangram_com